محل تبلیغات شما



من زنی هستم ۳۰ ساله با دو دختر دارم، ۱۲ ساله ازدواج کردم،۳ ماه اول زندگیم شیرین ترین روزهای زندگیم بود ولی بعدش شروع شد بهانه گیری های همسرم متعصب شد یهویی، بد دهن و دهن بین خانواده اش شد، حرف من رو قبول نداشت فقط خودش و خانواده اش رو قبول داشت به من و خانواده ام بی احترامی می کرد.،من ۶ سال کوچکتر از همسرم هستم از لحاظ فرهنگی در یک حد تقریبا هستیم ازلحاظ اقتصادی پدرم از بازاری های قدیم هست و خداروشکر وضع اقتصادی خوبی داره ولی همسرم معمولی تر هستند،بعد ۱ سال تو عقد که بودم باردار شدم متاسفانه ناخواسته ولی الان خوشحالم دختر خوشگل رو دارم خداروشکر می کنم سالمه ،بعد زایمان همسرم بدتر شد خیلی عصبی بود ،هم بیکار بود هم بد دهن، ولی من خیلی صبوری کردم بعدش بهش گفتم چته من رو داری داغون میکنی؟! گفت حالا بهت میگم چمه، همش از تو برام فیلمهای ناجور میاد، سی دی میاد برام که تو زن خرابی هستی.
گفتم چه چیزایی میگی من تو مجردیم هیچ غلطی نکردم چه برسه به الان که متاهلم، به من فیلمهای بدی نشون داد که خانمی بود هم تیپ من ولی صورتش مشخص نبود، گفتم خوب برو ثابت کن که منم اگر یک درصد بهم شک داری بعدش گفت رفتم و متوجه شدم مونتاژ هست و تو نیستی ولی آخه کی هست که داره با ابروت بازی میکنه !؟ گفتم بریم شکایت کنیم گفت از کی شکایت کنیم بیا بی خیالش بشیم ،منم که کاری نکرده بودم خاطرم از خودم جمع بود .ولی از اون روز به بعد من حالم بده دارم داغون میشم و واقعا نمی دونم کی دشمنم بوده، این کار رو کرده خانواده ام میگن کار شوهرت بوده می خواسته اتوبگیره ولی من نمی تونم قبول کنم همچین آدمی باشه اخه من که کاری نکردم که آتو بدم دستش در ضمن خانواده هامون هم با حجاب و مذهبی هستند خودم هم همینطورم،ولی بعد ۱۲ سال هنوزم گیجم، و اینکه تو کامپیوتر همسرم ۶ سال پیش فیلمهای خراب دیدم بود که خارجی بودن و فیلم مادرم که از حمام با حوله میاد بیرون تو اتاق خوابش و یکی ازش فیلم گرفته یواشکی از پشت پنجره اتاقش که رو به تراس هست، همسرم قبول نکرد کار خودشه گفت کسی می خواد زندگی مارو بهم بریزه به خدا و پیر و پیغمبر به جون تو و بچم کار من نبوده،ولی من نمی دونم واقعا کار کی بود من اینقدر ساده هستم که شوهرم این کار رو کرده و من نمی فهمم یا واقعا دشمن داریم نمی دونم شما لطفا راهنمایی کنید من رو البته بگم الان خداروشکر زندگی خوب و آرومی دارم همه چی خوبه الحمدلله


سلام، من۲۷ سالمه از ۱۲، ۱۳ سالگی یادمه پسر همسایمونو دوس داشتم دو سه سال بعدش باهم دوس بودیم تا هفت سال که اومد خواستگاریمو خونوادم قبول نکردن چون وضع مالیشون و فرهنگیشون به ما نمیخورد چقد عذاب کشید چقد از پشت پنجره اتاقم همو میدیدم رابطه ما تو این چند سال فقط دوبار همو بوسیدن بود اونم نه لب ولی شیرینترین خاطره زندگیمو ساختن،بعد از چند بار خواستگاری سعی کردم ازش دور باشم تا اذیت نشیم هر دومون تا اینکه سر لجو لجبازی به یکی از خاستگارام بله دادم شوهر ادم فوق العادیه عاشقمه شاید وضع مالی خوبی نداشته باشیم ولی برا من لارجه تو هیچیی کوتاهی نمیکنه واقعا عاشقمه منم دوسش دارم ولی متاسفانه بعضی مواقع ذهنم میره پیش عشق اولم که هنوزم دوسش دارم هفت ساله ازدواج کردم اونم یک ساله با یه زن مطعلقه ازدواج کرده دوباره شده همسایه بابام بازم چشم تو چشم میشم باهاش اهل خیانت نیستم چون میدونم اون هنوز پایمه سعی میکنم اصلا نبینمش ولی فکرم چی متاسفانه بعضی وقتا پیش خودم میگم اگه از شوهرم جدابشم میرم سمتش بعد به خودم تشر میزنم این چه غلطیه میکنی شوهرت عاشقته و یه بچه داری اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم ولی ناخداگاه فکرم میره سمتش که اونو بیشتر دوس دارم با اینکه وقتی نامزد کردم خیلی اذیتم کرد همش بهم میگفت اگه رابطتتو باهام دوباره قطع کنی به نامزدت میگم همش میخواست باهام لاس بزنه منم چون تو روستا زندگی میکردم از ترس اینکه به نامزدم نگه و تو محیط کوچیک ابروم نره باهاش راه میومدم بدمم نمیود ولی اون چند ماه بدترین روزای عمرم بود همزمان هم نامزدم بود هم اون چقد تهدیدم کرد بماند اون روی خودشو داشت نشون میداد که خدا کمکم کردو به خودم اومدم سریع سیمکارتمو عوض کردم اونم دیگه اذیت نکرد ولی بعد از عروسیمم باز سیمکارت قبلیمو روشن کردم بازم بهم زنگ زد تا منم سیمکارتمو شکستم تا دیگه روشنش نکنم
الان تنها مشکلم فراموش کردنشه که فکرشم اذیتم میکنه که مبادا باز خطا برم سمتش که زندگیم رنگ ببازه چون با اون نیستم از طرفیم حتی فکر به خاطراتمونم لبخند به لبم میاره خودم خیلی شرمنده هستم مقابل وجدان خودم ولی نمیتونم
با کسی هم نمیتونم حرف بزنم انگ خیانت بزنن بهم نمیتونم فراموشش کنم راهی نشونم بدید


من ۲۲سالمه توسن کم‌ ازدواج کردمو یه پسر چهار ساله دارم، ولی الان دارم از شوهرم جدا می شم تقریبا جدا شدم فقط مونده که برم محضر وثبت کنم، یماهی هست که باپسر همسایمون دوست شدم خیلی وابستش شدم ،چون توسخت ترین شرایط زندگیم اومد و حالمو خوب کردحرفامو گوش میکرد، دلداریم میداد ،الان مادرش فهمیده بهم هیچی نگفت ولی من خودم رفتم پیشش وازش پرسیدم دوسداره باپسرش ادامه بدم یا تموم کنم، گفت دوس بمون باهاش ولی کاری نکن که نزاری ازدواج کن ،من آرزو ها دارم برای پسرم، میخام براش برم خاستگاری، براش عروسی بگیرم ،توروخداکاری نکن‌ آبرومون بره ،کاری نکنی زن نگیره ،درحالیکه من بهش گفتم هر وقت خاست زن بگیره از زندگیش میرم بیرون ،،،ولی پسر همسایمون میگه من نمیخام زن بگیرم دوس ندارم ،مادرم براخودش میگه، شایدم قسمت هم‌ شدیم. اینم بگم تو این یماه یکبار رابطه داشتم‌باهاش اونم به میل خودم بودش زوری درکارنبود ،اینوگفتم که دوستان نگن کارش باهات تموم بشه ولت میکنه چون کارشم کرده ولی هرچی من‌میگم کات کنیم میگه نه، وقتی حرف ازکات کردن میزنم میگه بیا رو در رو حرف بزنیم وقتی که میرم پیشش کلی دلیل میاره حرف حق میزنه کاری میکنه منم‌ پشیمون بشم، اینم بگم اون یکباررابطه رو من خاستم اون هیچوقت ازم نخاسته‌ ونمیگه حالا واقعا موندم تو دو راهی نمیدونم باهاش بمونم تاهروقت که خاست زن بگیره یاهمین الان برم اززندگیش که بعدا بیشترعذاب نکشم اون میگه من تازه ۲۵سالمه زن میخام چیکار بعد اونم اعصاب زنو بچه رو ندارم که هی غربزنه بهم‌ گیربده، من خیلی دوسش دارم کسی بوده مثل منکه بهم رسیده باشن یانه کلا نشدنیه توروخدا راهنماییم کنید هیچکسو ندارم حرفامو بهش بگم موقعیتم طوریه حرفی به کسی بزنم کلی حرف بارم میکنن ممنون میشم زودتربزارین مشکل منو
 


من بعد اینکه اون روز تو راه پله دیدم بعدش دنبال اثبات حرفم ،بودم واسه همین رفتم و یه گوشی شبیه گوشی خودم خریدم و گذاشتم روی ضبط صدا !
روز و شب صدا هارو ضبط میکردم .
یه بار تو مغازه ! یه بار تو خونه ! یه بار توماشین و همه جا .گوشی رو جابجا میکردم و حتی شاهد رابطه هاشون هم بودم !
برای من که واقعا وابسته به حسین بودم شنیدن این صداها زجر اور ترین لحظه زندگیم بود
خیلی برام سخت بود که با یه زن پنجاه ساله باشه و از من پیشش بد بگه !
میگفت همش دنبال کاره ،میگفت اون منو راضی نمیکنه !
وای خدا من فکر میکردم دارم تلاش میکنم که اون به خواستش که بهترین شرایط مالی بود برسه ولی اون به جاش بهم خیانت میکردو میگفت زنم بهم نمیرسه!!!
وقتی اومد خونه حالت تهوع شدیدی داشتم ،چند بار دیگه هم به خاطر فشارای عصبی که از گوش دادن صدا ها روم بود حالم بهم خورده بود اینو بهونه کردم و گفتم دوباره باردارم که عکس العملشو ببینم!
خوشحال نشد که هیچ ،تازه گفت باید بندازیش !من بچه دیگه نمیخوام !
وای چقدر سنگ دل بود .
فردا تو صداهاش شنیدم که برای فریبا تعریف کرده بود و اون با پوزخند گفته بود ایدا میخواد تورو با بچه نگه داره !چقدر این زنت احمق بیا باهم با پول من بریم خارج و روشو کم کنیم واونم فقط معلوم بود ک پوزخند میزد .
جالب بود که فقط اونم برای استفاده اش میخواست و کلا تو زندگیش ابزار بودن برای رسیدن به هدفای مالیش .
چقدر کثیف بود و من نمیدونستم !
از همه بد تر تو یکی از صدا ها دیدم بحثشون بالا گرفته و زنه داشت میگفت احمق بچه ستاره مال تو نیست !!! و اون فقط میخواد تورو بتیغه !!!من دستشو رو میکنم .
خدای من.باور کردنی نبود ،مگه میشد ؟!با من باشه با اون باشه و نفر سوم هم باردار باشه ؟؟؟
و اون فریبای احمق هم در جریان باشه .
چی میشنیدم ؟!واقعا ازش متنفر شدم ولی نمیخواستم زندگی مو از دست بدم کم تلاش نکرده بودم ،دیگه طاقت نیوردم و باز به اون زن زنگ زدم و بقیه ماجرا .
مثل جنون زده ها شده بودم ،فقط میخواستم از حسین دورشون کنم ولی هرچه بیشتر دست و پا میزدم بیشتر ازم دور میشد ،بهش مستقیم میگفتم من رو ازار نده ولی اصلا توجه نمیکرد
برای خونواده ام هم دیگه کاراش رو شده بود ولی اونا هم کاری نمیتونستن بکنن و مجبور به سکوت بودن چقدر این روزا جای امین خالی بود
چقدر دلم میخواست یه نفر پشت و پناهم باشه دلم داداشمو میخواست ولی هیچکس کاری نمیتونست بکنه .
چون کسی به جز مادرم نبود کنارم
طلاقم ثبت خورد .
با یه دل پر نفرت !
حتی پدر و برادرش زنگ نزدن بگن عروس ما چرا طلاق گرفتی؟! از همون اول هم دوستم نداشتن نمیدونم چرا ولی انگار دوست داشتن ما جدا بشیم تا تو دلشون به حسین بخندن .
حتی خانواده اش هم دوسش نداشتن ،تنها کسی که دوسش داشت من بودم ! ولی چرا با من این کارو کرد ؟!
من که همه چی رو برای خوشحالی اون میخواستم، من که فقط میخواستم یه تکیه گاه باشه برام و براش تکیه گاه بشم، اما اون نمیفهمید محبت یعنی چی !
شاید خیلی بلد نبودم بهش ابراز محبت کنم اما تو کارام تو زندگیم بهش فهموندم که میخوام کنار هم موفق باشیم ولی اون دنبال راحتی خودش بود. حتی نخواست که خرج بچه رو بده ،یادمه یه چند وقت قبل از طلاق بهش گفتم مهرم رو بده و بچه رو ببر با اینکه خیلی دل تنگش میشدم ولی فکر میکردم هیچ زنی اونو با بچه نمیخواد و مجبور میشه برگرده پیش من ،گفت باشه اومد دنبال نیما و منم گفتم برو
مادرم دست نیما رو گرفت گفت نه ،نیما هم دامن من رو کشید گریه میکرد و میگفت من نمیرم اشک میریختم و دامنم رو از تو دستش میکشیدم بیرون و اون بچه ام رو برد تا پایین پله ها نرفته بود که بابام رفت و برش گردوند و گفت نمیخواد بچه رو بازی بدید، گناه داره طفل معصوم ،شما باهم بجنگید ولی این بچه رو قاطی نکنید .
وقتی اوردش فقط تو بغل هم گریه کردیم و بعد اون با خودم گفتم که بازم میگذرم ولی این بار نه از خیانت ،از مهرم .
از ده سال تلاشم تو این زندگی .
از عشق و محبت بی ثمرم و نمیزارم بچه ام غصه بخوره ، اخه مادر بودن فقط نگهداری بچه نیست اگه مادرش بودم باید همه چی رو به جون میخریدم که اونو غمگین نبینم حتی برای یه لحظه یه مدت از طلاقم گذشت،روزای خیلی سختی بود.
دقیقا یک ماه از جداییمون گذشته بود ک پام گیر کرد جایی و خوردم زمین!
باورم نمیشد پام از رون پا شکسته بود !!!
وای خدای من !یادم اومد دکتر گفته بود استخوانم ضعیف میشه باید مراقب میبودم. ولی مگه من تونسته بودم تواین چند سال کمر راست کنم که به فکر سلامتیم باشم ؟
پام شکست .
پلاتین گذاشتن و نمیتونستم بلند شم ،مغازه ام بسته شد .
وای خدایا یه بار دیگه شکست خوردم
مگه من چقدر توان داشتم !که این همه بد ببینم اول برادرم !بعد خیانت و جدایی !بعد ورشکستگی و اخر سرم هم لنگ تو خونه افتادم ،نتونستم تاب بیارم و یه شب تصمیم گرفتم تموم کنم این زندگی رو
بدون فکر به پدر و مادر و پسرم
سی تا قرص ارام بخش خوردم و به حسین رنگ زدم گفتم من هر چی به سرم اومد تو باعثش بودی و ازت نمیگذرم و قطع کردم


من میخوام‌ یه اعتراف بکنم که خیلی وقته خواب رو ازم گرفته، یه سال پیش من‌ نیاز به پول داشتم و کسی نبود که ازش قرض بگیرم،بعد اخر هفته به رسم هرهفته که مادرشوهرم‌ کل دخترا و پسرا رو شام دعوت میکنه با همسرم رفتیم خونشون و اونجا چشمم خورد به طلاهای مادرشوهرم که یه چند تیکه شو میندازه و بیشترش رو نمیندازه و توی صندوق بدون قفل نگهشون میداره،خیلی وسوسه شدم که یه تیکه شو بردارم ،با خودم کلنجار رفتم و اخرم انگشتر گرون قیمتش رو بدون اینکه کسی ببینه برداشتم،ولی بخدا به بقیه ی طلاهاش دست نزدم،دو روز بعدش مادرشوهرم اینا زنگ‌زدن و صدامون کردن خونشون،فهمیده بود انگشترش نیست و گفت گمش کرده ولی مطمئن بود که توی صندوق گذاشته و بیرون گمش نکرده، منم پیش جمع چیزی نگفتم و وقتی خلوت شد به مادرشوهرم و خواهرشوهرام‌ گفتم که من دیدم که فلان جاریم رفت سمت صندوق و یه چیزی برداشت و زود گذاشت جیبش، خلاصه اونا وقتی فهمیدن به روش نیاوردن ولی الان یکساله که خیلی باهاش سرسنگین هستن و اصلا محلش نمیدن و پشت سرش بدگویی میکنن و جلوی روش بهش متلک و تیکه میندازن، بدون اینکه اون از جریان خبری داشته باشه،حالا من از اونروز خیلی عذاب وجدان دارم اما میترسم برم و اعتراف کنم و بگم کار من بوده،توروخدا بگین چیکار کنم این عذاب وجدان لعنتی دست از سر من برداره،من واقعا ناچار شدم اون انگشترو بردارم و بفروشم،اگه هم جاریمو کردم برای این بود که پی قضیه رو نگیرن و یه دفعه بمن شک نکنن که همه چی لو بره

پ.ن: خیلی کار بدی کردی. می تونستی گردن اون بنده خدا نندازی. تهمت زدنت از بودنت بدتره


من ۷ سال ازدواج کردم به خواسته خودمون بوده قبلش باهم دوست بودیم ولی خیلی باهم دعوا می کردیم بدون اقرار هر شب ،من پدر ندارم مادرمم ازدواج کرده هیچ وقت پشتم نبود ،جایی واسه رفتن نداشتم این موضوع باعث شد بود همسرم سواستفاده کنه تا این که من باردار شدم پسر اولم بدنیا اومد دعوا هامون کم تر شد خیلی کم تر شد .ولی یه اخلاق خیلی بدی که همسرم داره تا دعوامون میشد زنگ میزد خانواده هامونو می کشید تو دعوا البته خیلی وقت بود دیگه ما دعوا نکرده بودیم ،تا این که همسرم یه کاری واسه مادرم انجام داد یه کار خیییلی مهم بهش کمک کرد تا زندگیش از هم نپاشه ولی مادرم دقتی مشکلش حل شد رفت همه چیو پیش اون طرف لو داد .همسر من موند تا کلی تهمت وبدو بیراه ،خیلی واسش گرون تموم شد چون به خاطر مادرم خیلی تلاش کرده بود مشکلش حل شه،حالا از مامانم کینه به دل گرفته ،میگه بدم میاد ازش .تا این که ما دعوامون شد شوهرم زنگ زد دادو بیداد و بد و بیراه گفت به مادرم ،مادرمم اومد شروع کرد فحش و تف کردن رو شوهرم، شوهرمم گرفت شوهرمادرمو زد .حالا مادرم میگه بیا طلاق بگیر شوهرمم نمیزاره میگه جبران می کنم بخدا دارم دیونه میشم من چی کارم،جدا بشم یا بمونم؟؟


من سه ساله ازدواج کردم و بیست وهشت سال سن دارم،شوهرم تو این سه سال بیکار بود و فقط با الو پیک و یه مدت جایی کار کردن و خلاصه از این شاخه به اون شاخه شدن کار میکنه تا اینکه الان چندماهی هست یجا کار ثابت داره کار میکنه که ماهی دو میلیون بهش حقوق میدن خودم هم با کلی سختی و فروختن طلا یه لب تاپ گرفتم و الان تقریبا دارم کارهای طراحلی داخلی انجام میدم و این رو میدونم شغل پر درآمدی هست و خیلی زحمت کشیدم تا به اینجا برسم و آموزش این کارها رو ببینم.تو این چند سال زندگیم خیلی سختی کشیدم من و همسرم حتی نشد یه مسافرت خوب بریم حتی تو این سه سال فقط 5بار مامانم و خانواده همسرم رو خونمون دعوت کردیم،ما به زور شکم خودمون رو سیر میکنیم،تو این چند ماه من به فکر این افتادم تو کارم رشد کنم کنم و پیشرفت دلم میخواد به یه جایی برسم و هیچ چیز حتی بچه مانع پیشرفتمون نشه.ولی یه عده از اقواممون هستن بخصوص خانواده خودم تا بمن میرسن میگن بخاطر مادرت بچه بیار چون مادرم سه سال پیش سرطان گرفت خدا رو شکر خوب شد اما خوب شیمی درمانی داغونش کرده.،خلاصه اینکه فامیل بمن میگن بچه بیار بچه خوبه اما اونا که تو زندگی من نیستن و اوضاع ما رو نمیدونن که.من خودم هم اصلا بچه نمیخوام انقدر گفتن بچه بیار حالم بهم میخوره و اینکه مسئولیت و حوصله بچه رو ندارم چون من روی پیشرفتم تمرکز کردم بعد هم بچه خرج داره نیاز داره مسئولیت داره و.من اصلا بچه دوست ندارم از حاملگی اینا هم بدم میاد و از مسئولیت و سختی بچه دار شدن بخاطر همین حرف اقوام و فامیل ازشون دوری کردم مهمونی هم نمیرم چون حوصلشون رو ندارم همه زندگی من خلاصه شده تو پیشرفتم،هیچکس نیست درکم کنه
تا هرکی من رو میبینه چرا بچه نیاوردی؟بخاطر مامانت بیار،سنت بره بالا بچه داری سخت میشه،بچه خوبه
خو اخه یکی نیست بهشون بگه شاید آرامش طرف تو بچه نداشتن،بعد هم منکه نمیخوام خودم و زندگیمو بخاطر مادرم فدا کنم درسته که مادرم و برام خیلی مهمه و دوسش دارم اما نمیتونم زندگیمو فداش کنم کی میخواد ازش نگه داری کنه؟منکه سر کارم ،مادرم و مادرشوهرم؟؟
جالب اینجاست خیلی ها بمن میرسن میگن بهترین کار رو میکنی همین که بچه نداری خوب کاری میکنی بفکر خودت باش و کار کن و پیشرفت کن
فقط این پیر زنهای فامیل و زنهای فامیل که میبینن خودشون بجایی نرسیدن همش به آدم گیر میدن. کلا فامیل زده شدم اصلا حوصله دیدن فامیل رو ندارم با این حرف زدنها و پشت سر آدم حرف میزنن و پچ پچ میکنن.من واقعا چیکار باید بکنم


خدا به من و همسرم دو تا دختر دسته گل عنایت کرده که از برکت و زیبایی و عشقی که ب من و همسرم دادن هر چه قدر بگم کمه.اما مشکل من اینجاست که خانواده شوهرم و کسانی از خانواده همسرم هستند که مدام ب من سرکوفت میزنن که شما پسر ندارین.البته مادرشوهر و خواهرشوهرم حرفی نمیزنن اما امان از جاری ها و خانمهایی ک قبلا به نوعی دوست داشتن با همسر من ازدواج کنن که بدجوری هیزم تو این آتیش میریزن.چندین بار دلم شکسته و از شوهرم خواستم که حرف دلش رو بگه و هر بارم ایشون تاکیید میکنه که هرچی خدا خواسته و دخترهامون رو خیلی دوست داره.با تحقیق متوجه شدم که میتونیم با استفاده از آی وی اف ، تعیین جنسیت کنیم و البته هزینه مالی و جسمی قابل توجهی داره.اما چیزی که میخوام به همفکری بزارم این حس دودلی امه که میگم تا سنم اجازه میده اقدام کنیم و پسر دار بشیم بلکه این افراد دست از متلک بردارن و رابطه خانواده شوهرمم خوب بشه ولی از طرفی از خدا میترسم که این کار دخالت در خواست خدا باشه و این اقدام زوری باعث بشه خدا طوری زندگی ما و اون پسر رو رقم بزنه که روزی صدبار از این تصمیم امروزم پشیمون بشم


من ۹ ساله ازدواج کردم.ی فرزند هم داریم.از همون اول مشکل داشتیم وهمسرم ب شدت وابسته ب مادرش بود.منم سعی کردم از حاشیه دور بمونم و تاجایی ک میشه ش درگیرنشم.مگه موضوع حادی بود.ولی سعی میکردم احترامشون حفظ بشه و کلی کارای دیگه ک واقعا یادآوریشون باعث میشه احساس حماقت کنم.الان ۵ ماهه منو همسرم بخاطر دخالت بیجای مادرش و لج بازی خودمون جداافتادیم.من اتفاقی فهمیدم وقتی من خونه نبودم بخاطر همین بحثا شوهرم زن دیگه ای رو آورده خونه.ولی نمیدونم چقد رابطه شون جدیه.بعد این قضیه گفتم خودشونو بکشن برنمیگردم.
ولی حالا چند روزه فقط صورت پسرم جلوچش.وقتی حرفای کسایی ک ب خاطرطلاق پدرمادر یا فوتشون تنهاشدن و حداقل یکشون پیششون نبوده و چ رنجایی ک از دوری اون پدریامادر نبردن.
واقعا سردرگمم.ازطرفی ارتباطمو کلا باشوهرم قطع کردم ۱ ماهه.واصلا نمیدونم الان فازش چیه.اصلا علاقه ای مونده تو دلش؟میدونم برگشت بخاطر بچه اشتباهه ومسکن موقتیه.ولی حیرونم.موندم چیکار کنم.چند نفرم واسطه کردن ک برگرد.ولی این حرف خانواده شه.اگه خودش ته دلش نخواد هیچوقت برنمیگردم.از طرفیم احساس پوچی ولم نمیکنه.حوصله بچمو ندارم اما دل دوریشو ندارم.نمیتونم ب پدرش بسپرمش.از درون خورد شدم ولی ظاهرمو حفظ میکنم.ولی یهو میترکم و تاچند روز داغونمحالا سوالم اینه اصلا اینکه برگردم درسته؟میشه بخشید وفراموش کرد؟من توعمرم خیانت تلفنی ام نکردم بهش.چون تنها مردی بوده ک دیدم و لمس کردم وابستگی دیگه ای بهش دارمولی سراین موضوع اصلا احساستمو راه ندادم.میترسم ک باز تکرار شه کارش.مزه ش زیر دندونش رفته باشه.چون تقریبا مطمئنم بار اولشه.واقعا سردرگمم.میشه زودتر پست کنی ؟بلکه ب ی نتیجه ای برسم،من تا چند روز آینده باید تصمیمو اعلام کنم.نهایت دو یاسه روز وقت دارم.ممنون میشم زودتر بذارید


ما زندگی خوبی داشتیم تا اینکه چهار ماه پیش برادرشوهرم که زن و بچه داشت فوت کرد و دوتا دختر داره،حالا که چهار ماه گذشته جاریم میگه من میخوام از پیشتون برم(خونه ی پدرشوهرم سه طبقه ست و هر کدوم یه طبقه هستیم) حالا مادرشوهرم اینا به شوهرم گیر دادن که زنداداشتو بگیر تا نره زن یکی دیگه بشه،بچه های داداشتم زیر دست ناپدری نرن،شوهرمم مخالف نیست و گفته باشه اگه زنداداشم مشکلی نداشته باشه منم مشکلی ندارم،جاریمم مخالفتی نکرده و مثل اینکه راضیه،ولی من گفتم که هرگز نمیزارم این اتفاق بیفته من خودم یه پسر بچه دارم ،گفتم چرا دارین زندگی منو خراب میکنید،اما حرف تو گوششون نمیره،گفتم اگه اون بیاد من میرم اما چون میدونن اهل رفتن نیستم اهمیت نمیدن،شوهرم بهم میگه من غیرتم قبول نمیکنه ناموس داداشم بره با یکی دیگه بخوابه،بچه هاش تو خونه ی یه مرد نامحرم بزرگ شه،بزار بگیرمش عدالت رو رعایت میکنم،فقط نمیخوام برادرزاده هام بی‌کس و کار بشن،میگه اگه عدالت برقرار نکردم بینتون بیا هرچی خواستی بهم بگو،خلاصه کارم شده گریه،اخه این چه سرنوشتیه که نصیب من شده،من خیلی تنهام ،پدرو مادرمم فوت شدن و کس و کاری ندارم که برم پیشش،داداشام هستن که زنداداش هام یه روزم تو خونشون نگهم نمییدارن،همش کارم گریه ست،توروخدا بگید من چیکار کنم تو این وضعیت


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت خدمات حسابداری آریا سپهر زنده رود